یزدفردا -احسان شوق الشعراء:محو تماشاي ساختمان هاي بلند و زيباي بلوار جمهوري هستم كه يادم مي رود براي چه به اينجا آمده ام ، كاغذ مچاله شده در دستم را باز كرده و آدرس كشيده شده در آن را مجددا مرور مي كنم و دل از تماشا كنده و به كوچه پس كوچه هاي پشت بيمارستان افشار وارد مي شوم، بعد از گذشت چند كوچه در ميان خانه هاي مجلل و زيبا، چيزي را كه مي خواستم پيدا مي كنم و به اردوگاه يزدباف كه شباهت زيادي به خرابه دارد وارد مي شوم، در ورودي اردوگاه، كودكان مشغول بازي هستند، از كنار آنها عبور مي كنم و به محوطه اي باز وارد مي شوم، اينجا شباهت زيادي به شهرهاي جنگ زده دارد، دوربينم را آماده كرده و شروع به عكس گرفتن مي كنم ، سعي مي كنم هيچ چيز از نگاه دوربينم جا نماند، واي چقدر ويراني و خرابي! مگر مي شود در اينجا زندگي كرد؟ پنجره هاي شكسته، درب هاي فرسوده، لوله هاي مخروب، از عكس گرفتن پشيمان مي شوم، نمي خواهم ناديدنيهايي را به تصوير بكشم كه انسان را خجالت زده مي كند، در كنار محوطه اردوگاه، زني در زير آفتاب نشسته و به دور دست ها خيره نگاه مي كند، بسويش مي روم و مي خواهم سوالاتي را از او بپرسم، نمي دانم از كجا و چگونه شروع كنم، در ذهنم به دنبال كلمه اي مناسب براي آغازگفتگو هستم، آري مي يابم، سلام مي كنم و او به آرامي و زير لب جواب سلامم را مي دهد و چون مي بيند غريبه هستم، علت ورودم به اردوگاه را جويا مي شود، مي گويم بنا بدستور پدر، به دنبال تهيه گزارش آمده ام، خوشحال مي شود، بر مي خيزد و همچنان كه راه مي رود شروع مي كند به حرف زدن،حيران مانده ام اين زن چگونه آن آرامش خويش را به اين خروش مبدل ساخت، انگار سالهاست كه گوشي براي شنيدن و چشمي براي ديدن پيدا نكرده است و حال مي خواهد فرصت را غنيمت شمرده و حرف هاي ناگفته خويش را بازگو كند. از من مي خواهد به همه اتاق ها و مكان هاي اردوگاه سر بزنم و عكس بگيرم، همراه او اتاق به اتاق پيش مي روم و هرچه جلوتر مي روم عمق فقر و ناداري را بيشتر حس مي كنم ، در و ديوارهاي سياه، شيشه هاي شكسته، سقف هاي نيمه مخروب، در اينجا حدود هفت خانوار زندگي مي كنند، كه از نظر جمعيتي حدودا 35 نفري مي شوند، همه در اين دو بلوك زندگي مي كنند و هر كس اتاقي براي زندگي دارد، همه چيز و همه زندگي، در همين اتاق و راهرويش خلاصه شده است، حمام و آشبزخانه در يك جا، و اتاق و سرويس بهداشتي در يك جا، همه چيز كهنه و بوي نا گرفته است، تنها علت جان داشتن اين اتاق ها، افرادي هستند كه از سر ناچاري و فقر در اين اتاق ها باقي مانده اند، اما هيچ كدام از وضع زندگي و خانه هاي خويش گله و شكايتي ندارند، آنها گله از قطع شدن برق و نداشتن برق دارند، از يزد باف كه برق آنها را رمضان تا به حال قطع نموده و از اداره برق كه حتي كنتوري آزاد نيز به آنها نداده است گله مند هستند.به گفته ساكنين علت قطعي برق، دستور شركت يزدباف است كه مي خواهد اين مكان را تخليه نمايند تا از اين محوطه استفاده مناسب خويش انجام دهد. ولي ساكنين نيز مي گويند كه ما قريب 30 سال است در اين مكان زندگي مي كنيم و مردانمان و حتي بعضي از زنانمان نيز در كارخانه يزدباف كار كرده و زحمت كشيده اند و حال نيز پولي براي رهن يا خريد خانه نداريم و اگر داشتيم هيچگاه حاضر نبوديم 5 ماه بدون داشتن برق در اين مكان زندگي كنيم و آيا خود مسئولين حاضر هستند يك ساعت و يا يك شب را در اين اتاق ها همراه با بوي تعفن دستشويي و نبود برق و گاز و تلفن سپري كنند؟ پس! دليل ماندن ما در اين ويرانه بدون داشتن امكانات رفاهي ، تنها فقر و نداري ايست كه ما را ماندگار در اردوگاه كرده است.
به اطراف نگاه مي كنم تعدادي اردوگاه ديگر نيز در اطراف اين اردوگاه وجود دارد كه افرادي در آن ساكن هستند و از امكانات آن هنوز استفاده مي كنند و تنها اين دو بلوك هستند كه برقشان قطع شده و شب را تا صبح بدون نور و چراغ سپري مي كنند، در ميان ساكنين اين اردوگاه افراد مختلفي ديده مي شوند، همچون دانشجو، محصل، خانواده شهيد؛ از خود مي پرسم كه آيا تاكنون مسئولي يا بازرس رئيس جمهور از اين مكان ديدن كرده و سوال خود را با سوالي ديگر پاسخ مي دهم، كه آيا اصلا مسئولين استان و بازرس و نماينده رئيس جمهور، مي دانند كه اينگونه ويرانه اي نيز براي زندگي در دارالعباده يزد وجود دارد.
یزدفردا
  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا